سلام گلکم

خوبی ی؟

یک راست مـیرم سراغ ماجرای عقد دایی علی!!!

جمعه 7 بهمن 1390

از شب قبلش اومدیم خونـه ی جون مرضیـه اینا. عقد دوستت باشه دایی علی هم حدود ساعت 8:30 رسید شیراز. عقد دوستت باشه وای کـه چه قدردلم براش تنگ شده بود. سعی مـی کرد خودش رو آروم نشون بده اما کاملا معلوم بود برا فردا استرس داره!!!  حتی شام هم نخورد. گفت اشتها ندارم 

فردا صبح همـه ساعت 6 بیدار بودن و در تکاپوی آماده شدن 

خطبه ی عقد رو حاج آقا زبرجد مـی خواست بخونـه. دفترشون توی حرم حضرت سید علاءالدین حسین (ع) بود و قرار بود نـهایتا که تا ساعت 9 توی حرم باشیم.

هر چی بـه ساعت 9 نزدیک مـی شدیم دست و پامون رو بیشتر گم مـی کردیم!!!

قیـامتی بر پا بود 

همـه توی خونـه مـی دویدن!!!

یکی حموم بود. یکی موهاش رو سشوار مـی کشید.یکی لباس اتو مـی کرد. یکی تازه داشت لباس ست مـی کرد!!!

خلاصه اولین گروه شامل جون مرضیـه، عقد دوستت باشه بابا جون کاوه و دایی علی حرکت کرد. گروه دوم هم زری و آقا امـین و هدی کوچولو بودن کـه رفتن. آوردن شیرینی و سینی قرآن و حلقه هم بـه خاطر وجود مبارک و مخرّب! هدی خانم بـه عهده ی ما افتاد. بالاخره گروه ما (من و بابا سینا و دایی محمد) راه افتاد. ناگفته نمونـه کـه دایی محمد کفشش رو توی ماشین وازد!!! 

خلاصه ساعت 9:15 رسیدیم حرم. از اونجایی کـه هیجان فوق العاده ای بر فضا حاکم بود!!! و من هم استرس داشتم با جون مرضیـه رفتیم توی حرم و زیـارت کردیم و دو رکعت نماز خوندیم 

بالاخره حاج آقا اومدن و رفتیم توی دفترشون. دفتر هم اون قدر کوچیک بود کـه نصف مـهمان ها موندن توی حیـاط!!! از جمله بابایی!!! تازه من و زری و جون مرضیـه هم بـه زور جامون شد

 

سینی حلقه کـه زری درست کرده

 

لحظات فوق العاده ای بود. مثل عقد خودم. حس خیلی عجیبی بود. بغض سنگینی داشتم و موقع فیلم برداری دستم مـی لرزید. نفس توی سینم حبس شده بود. قبلش بـه دایی و زن دایی گفته بودم لحظه ی عقد حتما به منظور همـه دعا کنن. لحظه بـه این زیبایی درون مکانی مقدس و با کلام سیدی بزرگوار. بعیده دعا مستجاب نشـه.

خلاصه خطبه جاری شد و در یک آن، دایی و زن دایی بـه هم محرم شدن  واقعا زیبا و هیجان انگیزه.

 

جعبه ی حلقه ی دایی علی کـه زندایی خودش درست کرده

 

خلاصه حاج آقا توصیـه هایی بـه عروس و داماد و وقتی به منظور دایی محمد و داداش زندایی هم دعا کـه یک زن خوب نصیبشون بشـه، یک دفعه دایی محمد بـه شوخی گفت: عقد دوستت باشه "حاج آقا که تا 4 که تا جایزه"!!! وایییییی همـه زدن زیر خنده  و حاج آقا هم کـه از خنده سرخ شده بود شروع کرد نصیحت دایی کـه نـــــــــــه، زن فقط یکیش خوبه و از این حرف ها  خلاصه این کـه دایی کوچیکت اعجوبه ای هست!!! 

از دفتر کـه اومدیم بیرون دایی علی و زندایی رفتن توی حرم که تا اولین دقایق زندگیشون رو با زیـارت آغاز کنن. بعدش هم سریع رفتیم بـه سمت محضر که تا عقد رو ثبت کنبم. امضا ها کـه تموم شد رفتیم توی اتاق خنچه و همـه با عروس و دوماد عگرفتیم.

خنچه ی عقد توی محضر

 

توی همـین گیر و دار بود کـه بابا جون کاوه گفت من دارم مـیرم بیمارستان  حالا چی شده بود؟؟؟ پسر یکی از فامـیل هامون (دقیقا پسر ی بابا بزرگ من!!!) کـه اتفاقا پدر و مادرش صبح اومده بودن برا عقد، چاقو خورده بود. پدر و مادرش خبر نداشتن و باباجون داشت مـیرفت که تا یک جوری بهشون خبر بده و ببرتشون بیمارستان.

ما هم بعد از محضر یک سر با عروس و دوماد رفتیم خونـه ی "مامـی" ( جون مرضیـه= بزرگ من) که تا عروس رو ببینن. آخه صبح که تا نزدیک های محل عقد اومده بودن اما چون ترافیک بود بـه عقد نرسیدن و برگشته بودن خونـه. بعد از خونـه ی مامـی هم رفتیم خونـه ی زندایی اینا برا ناهار. که تا ساعت 3 اونجا بودیم و راه افتادیم بـه سمت بیمارستان. آخه این بنده ی خدا کـه مجروح شده بود، همکار بابا سینا هم مـیشـه و بابایی مـی خواست بره عیـادتش.

حالا فکر کن

همـه مخصوصا من با تیشان تیشان و تیپ عروسی رفتیم بیمارستان  کلی دیدن داشت!!!

پدر و مادر اون بنده خدا هم کلی از ما و دایی علی تشکر کـه بعد از عقد اومدیم بیمارستان. خدا رو شکر بـه خیر گذشته اما پلیس همچنان بـه دنبال ضارب هست. ساعت حدود 5 رسیدیم خونـه ی جون مرضیـه و بعد از کمـی استراحت، دایی علی رو بردیم ترمـینال که تا راهی قم بشـه (عجـــــــــــب دومادی!!!) 

و این بود ماجرای عقد دایی

خونـه هم کم کم داره مرتب مـیشـه. البته بابایی کـه فقط شب مـی تونـه کمک کنـه آخه همش سرکاره و اکثر کارها رو دست تنـها انجام مـی دم. البته خیلی هم بد نیست. دور و برم کـه شلوغ باشـه نمـی تونم کار کنم، تمرکزم رو از دست مـی دم. این طوری راحت ترم.

راستی

دیروز به منظور اولین بار خودم تنـهایی از خونـه ی جدیدمون رفتم خونـه ی جون مرضیـه. 3 که تا خط اتوبوس عوض کردم و یک ساعت توی راه بودم. اما تجربه ی اول همـیشـه هیجان انگیزه.

خب دیگه کم کم حتما برم بـه کارها برسم

دوستت دارم عزیزکم 

بووووووووووووووووووس

پسندها (0)

شما اولین هوادار باشید!




[تربچه! | عقد پرماجرا عقد دوستت باشه]

نویسنده و منبع | تاریخ انتشار: Tue, 17 Jul 2018 14:25:00 +0000